Mohammad Ali Khodaparast

CEO at HiU Company

Mohammad Ali Khodaparast

CEO at HiU Company

بهتر از گل

دلبر ماه پیکر خود را

دیدم اندر چمن که گل می چید

خار گل، دست آن پری رخ را

کرد مجروح و او همی خندید

گفتمش خنده چیست؟ با من گفت:

گل به از خود نمی تواند دید

شجاع

حیف،

می دانم که دیگر،

بر نمی داری از آن خواب گران، سر،

تا ببینی

خورد سال سالخورد خویش را

کاین زمان، چندان شجاعت یافته ست،

تا بگوید:

- «راست می گفتی، پدر» ...!

مشرق خیال

... من روز خویش را

با آفتاب روی تو،

کز مشرق خیال دمیده ست

آغاز می کنم.

من با تو می نویسم و می خوانم

من با تو راه می روم و حرف می زنم

وز شوق این محال:

- که دستم به دست توست! -

من، جای راه رفتن،

پرواز می کنم!

آن لحظه ها که مات

در انزوای خویش

یا در میان جمع

خاموش می نشینم:

موسیقی نگاه تو را گوش می کنم.

گاهی میان مردم، در ازدحام شهر

غیر از تو، هر چه هست فراموش می کنم ...

دیگری در من

پشت این نقاب خنده،
پشت این نگاه شاد
چهره‌ی خموش مرد دیگری است !
مرد دیگری که سالهای سال
در سکوت و انزوای محض
بی‌امید بی‌امید بی‌امید،
زیسته
مرد دیگری که - پشت این نقاب خنده -
هر زمان، به هر بهانه،
با تمام قلب خود گریسته !
مرد دیگری نشسته، پشت این نگاه شاد
مرد دیگری که روی شانه‌های خسته‌اش
کوهی از شکنجه‌های نارواست
مرد خسته‌ای که دیدگان او
قصّه‌گوی غصّه‌های بی‌صداست.
مرد دیگری نشسته، پشت این نقاب خنده
با نگاه غوطه‌ور میان اشک،
با دل فشرده در میان مشت،
خنجری شکسته در میان سینه !
خنجری نشسته در میان پشت !
ای شما ! که دل به گفته‌های من سپرده‌اید ؟
مرد دیگری است،
این که با شما به گفتگوست !
مرد دیگری، که شعرهای من
بازتاب ناله‌های نارسای اوست !

کوچ

روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
بیا به کوه و به جنگل، به غار بگریزیم
کسی حریم موی سپید تو را ندارد پاس
کسی که دست تو را یک قدم بگیرد نیست
و من که می‌روم از این جهان، خوشحالم !
چرا که دیدگان من بعد از این
به روی مردم نامهربان نمی‌افتد !

تسخیر نمی‌شوم

پیاده می‌روم
هر قدر طولانی باشد
تسخیر نمی‌شوم
و تو آنقدر بمان
که علف زیر پاهایت سبز شود !

در عصر ارتباطات ماهواره

در خانه‌ات هستی و می‌بینی :
در ژرف اقیانوس آرام
نسل فلان ماهی ، ـ هزاران سال پیش از ما ـ
نابود گردیده است .
در خانه‌ات هستی و می‌خوانی :
نور فلان سیّاره ، صدها سال نوری
ـ تا بگذرد از کهکشان ما ـ
پهنای این هفت‌آسمان را درنوردیده‌ست !
در خانه‌ات هستی و از این‌گونه بسیار
هر روز می‌بینی و می‌خوانی و می‌دانی .
امّا ، نمی‌دانی
اینک ، سه روز است
همسایه‌ات ، تنهای تنها ، در اتاقش
از این جهان بی‌ترحّم ، چشم پوشیده‌ست !
همسایه‌ی بیمار
همسایه‌ی تنها
داروی قلبش را
در استکان هم ریخته ،
نزدیک لب آورده ،
آه ، امّا ننوشیده‌ست !
آشفتگی‌هایی ، گواهی می‌دهد :
تا باخبر سازد شما را ، یا شمایان را
بسیار کوشیده‌ست .
همسایه‌ای امروز می‌گفت :
ـ البته با افسوس ـ
ـ « من ، سایه‌اش را گاه می‌دیدم
از پشت شیشه ،
مثل این‌که مشت بر دیوار می‌زد ! »
و آن دیگری ،
ـ افسرده ـ می‌افزود :
ـ « من هم صدایی می‌شنیدم ،
از پشت در ،
بی‌شک ،
تنهایی‌اش را زار می‌زد ! »