Mohammad Ali Khodaparast

CEO at HiU Company

Mohammad Ali Khodaparast

CEO at HiU Company

ذره ای سودمند باش

روزی مردی داخل چاهی افتاد،

عارفی او را دید و گفت: حتماً گناهی انجام داده ای.

دانشمندی عمق چاه و رطوبت خاک آن را تقریب زد و اندازه گرفت.

روزنامه نگاری در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد.

مربی ای به او گفت: این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند، در واقعیت وجود ندارند.

پزشکی برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت.

پرستاری کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد.

روانشناسی او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده ی افتادن به داخل چاه کرده بودند، پیدا کند.

فرد دانایی او را نصیحت کرد: خواستن توانستن است.

فرد خوشبینی به  او گفت: ممکن بود یکی از پاهایت بشکند.

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بیرون آورد!

مروارید

وقتی پدر برای دلخوشی خانواده هرشب قصّه‌ی
صیّاد فقیری را که در شکم ماهی مروارید پیدا کرده
بود تعریف می‌کرد، پسر به دور از چشم پدر در اتاق
دیگری کاغذهای باطله را به دقّت به هم می‌چسباند
تا پاکت درست کند و با پول فروش آنها کمکی به پدر
کند. یک‌روز وقتی پدر ماجرا را فهمید تازه دانست که
مرواریدش را پیدا کرده است.

بهار

هوا بوی غم می‌داد.
زنگ در را که زد صدای شاد بچّه‌ها آوار شد روی سرش.
- بابایی سلام.
چشمان شاد بچّه‌ها سرید روی دستهای خالی‌اش. تنش گر گرفت.
انگار هنوز پای کوره‌ی آجرپزی ایستاده بود. زنش روی بالکن نگاهش می‌کرد.
در دلش غوغایی بود. زیر لب گفت:
- "یا مقلّب القلوب و الابصار" .
زنش گفت: ای بابا! چرا بچّه‌ها را اذیت می‌کنی؟
سپس رو به آنها گفت:
- کیسه خرید بابا اون گوشه کنار پلّه‌هاست!
بچّه‌ها مثل گنجشک پریدند به طرف کیسه‌ها.
نگاه متعجّب مرد به گوشهای خالی از گوشواره‌ی همسرش که رسید،
شانه‌هایش لرزید.

همیشه سیاه

زیر سایه درخت نشسته است. چشمش به ازدحام کفش‌هایی است
که از پلّه‌های اتوبوس پایین می‌آیند و از مقابلش به سرعت می‌گذرند.
هر بار برای توقّف آن‌ها داد می‌زند: ووواکس، خخانم ... ووواکس،‌ آآقا، واکس ...
بعد از هر پیاده شدن،‌ پیاده‌رو از وجود کفش‌ها خلوت می‌شود. پسرک خسته
از تکرار و صدا زدن، سر بلند می‌کند و مردی را بالای سرش می‌بیند.
برسش را بر‌می‌دارد،‌ لبخند می‌زند. مرد، دمپایی می‌پوشد. پسرک با اندوه
به کفش‌ها نگاه می‌کند.
- چرا شروع نمی‌کنی ؟
سسسفید ندارم، قققهوه‌ای،‌ سیا
مرد راه می‌افتد.
پسرک پشت دستش را برس می‌کشد و به کفش‌های سفیدی نگاه می‌کند
که از او دور می‌شوند. 

افسوس!

او، پدری بود که زندگی و رؤیاهایش یکباره فرو ریخت ...
پدر غرق در فکر و اندیشه‌ی گذشته بود، ولی تنها چیزی که به یاد
می‌آورد تقاضایی بود که دخترش چند شب پیش از او کرده بود ...
دختر چند شب پیش نزد پدرش رفت و از او خواست تا یکی از داستان‌های
کتاب جدیدش را برای او بخواند، ولی پدرش درگیر گزارشی بود که باید برای
کارش آماده می‌کرد.
پدر به او گفت: من وقت ندارم، برو آن را به مادرت بده ...
دختر گفت: مادر سرش از تو شلوغ‌تر است ... و باز همانجا ایستاد.
بعد از مدّتی دوباره از پدرش خواست تا داستانی از آن کتاب را برایش بخواند،
ولی پدرش گفت: بگذار برای یه روز دیگه، باشه!
دختر هم در نهایت ادب گفت: باشه بابا ... سپس کتاب را روی میز گذاشت و
ادامه داد: هر وقت که آماده‌ی خوندن شدی برای خودت بخوان، امّا طوری بلند بخوان که
که من هم بشنوم ...
اینها چیزی بود که پدر پس از سانحه‌ی دلخراش رانندگی که در آن دخترش را از دست داده
بود، به یاد می‌آورد. آن کتاب هنوز روی میز بود. پدر آن را برداشت و شروع کرد به خواندن،
امّا طوری بلند می‌خواند که دخترش هم بشنود!؟

نان خشکی‌یه!

دهها بار با صدای رگه‌دار فریاد کشیده بود و حالا باید قدم‌هایش را تند می‌کرد.
دردی به شکل تیغه‌ی چاقو فرو می‌رفت وسط مهره‌های کمرش که خیس عرق بود. 
بیشتر از ۵۰ کیلو نان خشک جمع کرده بود و داخل دو گونی بزرگ ریخته بود.
- سیرابی یادت نره !
زنش پیش از ظهر از آن سوی دیوار داد کشید.
باد تند جایش را داد به قطره‌های درشت باران.
- چسب‌مان تموم شده باباجون !
دخترش ته ظرف پلاستیکی را نشانش داده بود.
شبها با روزنامه‌های باطله پاکت درست می‌کردند و او می فروخت.
چرخ عقب چارچرخه گیر کرد لای میله‌های پل روی جوی آب. پشتش خیس شده بود.
دسته را رها کرد و آمد نایلون پاره را برای چندمین بار کشید روی گونیهای نان خشک. 
دندانهایش را روی هم فشار داد و چارچرخه را بلند کرد و از روی پل عبور داد. سرش گیج رفت. 
باید چهار راه را رد می کرد و می افتاد توی کوچه ای که به میدان کاه‌فروشان می‌رسید.
پول نان ‌خشک‌ها را که می‌گرفت . . . .
- حواست کجاست یابو !؟
راننده وانت باری فحش داد. باد تندی برخاست.
نایلون پاره به هوا بلند شد، پیچی خورد و فرار کرد.
دسته چارچرخه از فشار دستهای او رها شد.
سر در پی نایلون پاره گذاشت. صدای ترمز شدیدی . . . .
و مرد نیز مثل نایلون پاره پرواز کرد . . . .
همه نان خشک‌ها را ریخته بودند توی ظرفی بزرگ و ترید درست کرده بودند،
بوی اشکنه می آمد و زن و بچّه‌هایش داشتند شکمی از عزا در می‌آوردند ...  

محبّت

دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری می‌رسید، آستین پیراهن او را می‌کشید
تا یک بسته آدامس به او بفروشد، این‌بار ایستاده بود و به زنی که روی صندلی پارک
نشسته و بچّه‌اش را در آغوش کشیده بود، نگاه می‌کرد.
گاهگاهی که زن به فرزندش لبخند می‌زد، لب‌های دخترک نیز بی‌اختیار از هم باز می‌شد.
بعد از مدّتی دخترک دستش را بطرف جعبه برد، بسته‌ای آدامس درآورد و بطرف زن گرفت.
زن رویش را به طرف دیگری کرد و گفت: برو بچّه، من آدامس نمی خوام.
دخترک گفت: بگیر، پولی نیست!