... بله. حتماً شما هم تجربه کرده اید. وقتی گره در کارشان افتاده است، به سراغتان می آیند. قربان صدقه تان می روند و دریغ ندارند که به سرتان قسم بخورند...
و این که: بله ... گره به دست باکفایت شما بازشدنی است و لاغیر... تردید نکنید.
... بله. به محض این که حس کنند معضلشان حل شده و مراسم شیرین گره گشایی قطعی و به فرجام نیک خود نزدیک است، دیگر حتی سلامتان را پاسخی نمی دهند.
... بله. حتماً شما هم خوش استقبال بودن و بد بدرقه کردن را تجربه کرده اید!
- فلانی را دیدهای ؟
- بله
- نظرت دربارهاش چیست ؟
- منظورت چیست ؟
- نگاهش را میگویم .
- چشمهایش ؟
- نه، نگاهش را میگویم .
- چپ چپ نگاه میکند .
- نه . اگر دقیق باشی، درک میکنی که فقط نگاه نمیکند .
- پس چه ... ؟
- با نگاهش حرف میزند . نه با ایما و نه با اشاره . حرفهایی که
شاید به زبان نمیتوان گفت . نگاهی برای گفتن دارد و حرفهایی برای دیدن .
چه سخت است، ابتدایی که انتهای شکست پیشین تو باشد و
باز چه سخت است، ابتدایی مبهم، پس از شکستی پر غم.
امّا باید رفت، باید برخاست و رفت، چه ابتدای راهت سهل باشد و
چه سخت، چه انتهایش مبهم باشد و چه آشکار، باید بروی.
باید مشکلات پیش رو، تو را به حرکت وادارد و تو با امید به لحظههایی
شاد و امید به روزهای رؤیایی و زیبا، باید پلهای مخروبه و دیوارهای
فرو ریخته و جادّههای فرسوده را بازسازی کنی و توان پاهای بیرمقت
را با توکّل بازیابی و با کولهباری از امید به پیش روی، چرا که اگر خودت
نروی، قافلهی عمر تو را به دنبال خود خواهد برد و به سویی که هرگز
نمیدانی شمال است یا جنوب، شرق است یا غرب خواهد کشاند.
پس برخیز تا وقت نگذشته با ارادهای سخت و دلی لبریز از ایمان و آرزو
توشهی سفر را برگیر و به آن سوی برو که شایستهی عظمت تو باشد
و بتوانی به آن چیزی که لایق آن هستی دست یابی. با سرعت به دنبال
هدفت جادّههای پر پیچ و خم را طی کن و عنان زمان و زمانه را در دست
بگیر و برو، برو که ثانیهشمار ساعت، ثانیهای استراحت نمیکند.
باد هم گرمش شده است. چنان خودش را روی صورت آدم پهن
میکند که انگار تقصیر من است که تابستان شده است . . .
در این گرما میشود یک ساک مزیّن به رنگهای روشن و برّاق
بدست گرفت و با بچّهها جایی را نشان کرد و تنی به آب زد و گرما
را از رو برد . . . در این گرما میشود شیشههای ماشین را با اشارهای
تا آخر بالا برد، کولر را روی درجهی ۱ گذاشت، وردست مامان نشست
و سری به پریجون زد . . . در این گرما میشود سوار اتوبوس نشد تا
بوی عرق توی دماغت نرود و از بیاعتنایی تاکسیهایی که . . . ویژژژ
. . . ویژژژ . . . رد میشوند ناراحت نشد و برای گردنی که جلوی هر
چهارچرخهای خم میشود و برای صدایی که بقیّهاش در گرمای هوا
آب میشود، دلی نسوزاند . . . در این گرما میشود یک جعبه یونولیت
پر از بستنیهای یخی دست گرفت، سر چهار راه حنجره را پاره کرد و
پشت چراغ قرمز به هوس فروختن یکی، دو تا بستنی صد متر بالا و پایین
شد، روزی صد بار، شاید بیشتر، شاید هم کمتر . . . در این گرما میشود
عینک فروخت، از همان مدلهایی که تازه مد شده، چیزی نمیخواهد،
یک پارچه که عینک را رویش بچینی و یک آیینه که همه چیز را نشان
میدهد، صورت آراسته مشتریای که فقط یک عینک کم دارد و صورت
آفتاب سوختهای که تنها یک عینک اضافه دارد . . . در این گرما میشود
توی پیچ میدان ایستاد و یک دسته تراکت بین آدمها تقسیم کرد، روی این
تراکتها نوشته است : لاغری تضمینی . . . بخورید و لاغر بمانید . . .
تا این تراکتها تمام نشود از x تومان خبری نیست، یکی از تراکتها را
میخواند و با خودش فکر میکند که چرا بعضیها چاق میشوند، شاید
چون روزی فقط x تومان بستنی میوهای میخورند . . .
در این گرما میشود . . .
نوروز رسیده است و هوا عطر بهاری به بغل دارد و دنیا شده پر سنبل و
صدها گل و خورشید، نفسهای پر از گرمی خود را به زمین هدیه کند باز
و کمی ناز به دنیا بفروشد ... ( و از این دست اراجیف، فراوان ز قلمهای دگر
باز شنیدید و میان صفحات دو هزار و سه کتاب و صد و پنجاه و دو نشریه شده
چاپ و کمی گول زده خلق خدا را ) ...!
نوروز اگر سر برسد، عیدی بسیار شود ردّ و بدل بین کبیران و صغیران و نگاه همه
بر دست بزرگان که رگ غیرتشان جوش زند باز و سر (( سالنو ))یی، پول سیاهی (!)
بدهند از سر انفاق و کمی منّت مشروط گذارند سر ما که: (( اگر این بشود یا بشود
آن، به همین آیهی قرآن ...! )) و عجیب این که تعهّد بدهیم از سر اخلاص و کمی بعد،
فراموش بسیار شود عارض و کار خودمان را بکنیم از نو و انگار نه انگار ... ؟!
القصّه، پس از این همه رخداد، عجیب است اگر باز کسی وضع قر و قاطی ما را به
سبیل مخ معیوب خودش عید بنامد !