Mohammad Ali Khodaparast

CEO at HiU Company

Mohammad Ali Khodaparast

CEO at HiU Company

فردا

- اگر هفته ی پیش جواب مثبت داده بودم، الان ...
- اگر ماه گذشته خواب سنگینی نکرده بودم، امروز ...
- اگر فصل قبل زودتر به خودم آمده بودم، اکنون ...
- اگر پارسال همّت کرده بودم، حالا ...

دیروز، هفته ی پیش، ماه گذشته، فصل قبل، پارسال و... همه و همه اینک فقط به این کار می آیند که از منظرشان بتوان دیروز را دید و در امروز، فردا را آفرید.

سلام های بی پاسخ

... بله. حتماً شما هم تجربه کرده اید. وقتی گره در کارشان افتاده است، به سراغتان می آیند. قربان صدقه تان می روند و دریغ ندارند که به سرتان قسم بخورند...

و این که: بله ... گره به دست باکفایت شما بازشدنی است و لاغیر... تردید نکنید.

... بله. به محض این که حس کنند معضلشان حل شده و مراسم شیرین گره گشایی قطعی و به فرجام نیک خود نزدیک است، دیگر حتی سلامتان را پاسخی نمی دهند.

... بله. حتماً شما هم خوش استقبال بودن و بد بدرقه کردن را تجربه کرده اید!

نگاهی برای گفتن ، حرفی برای دیدن

- فلانی را دیده‌ای ؟
- بله
- نظرت درباره‌اش چیست ؟
- منظورت چیست ؟
- نگاهش را می‌گویم .
- چشمهایش ؟
- نه، نگاهش را می‌گویم .
- چپ چپ نگاه می‌کند .
- نه . اگر دقیق باشی، درک می‌کنی که فقط نگاه نمی‌کند .
- پس چه ... ؟
- با نگاهش حرف می‌زند . نه با ایما و نه با اشاره . حرف‌هایی که
  شاید به زبان نمی‌توان گفت . نگاهی برای گفتن دارد و حرف‌هایی برای دیدن . 

وقت تنگ است !

چه سخت است‌، ابتدایی که انتهای شکست پیشین تو باشد و
باز چه سخت است‌، ابتدایی مبهم، پس از شکستی پر غم.
امّا باید رفت،‌ باید برخاست و رفت،‌ چه ابتدای راهت سهل باشد و
چه سخت، چه انتهایش مبهم باشد و چه آشکار،‌ باید بروی.
باید مشکلات پیش رو،‌ تو را به حرکت وادارد و تو با امید به لحظه‌هایی
شاد و امید به روزهای رؤیایی و زیبا،‌ باید پل‌های مخروبه و دیوارهای
فرو ریخته و جادّه‌های فرسوده را بازسازی کنی و توان پاهای بی‌رمقت
را با توکّل بازیابی و با کوله‌باری از امید به پیش روی، چرا که اگر خودت
نروی، قافله‌ی عمر تو را به دنبال خود خواهد برد و به سویی که هرگز
نمی‌دانی شمال است یا جنوب، شرق است یا غرب خواهد کشاند.
پس برخیز تا وقت نگذشته با اراده‌ای سخت و دلی لبریز از ایمان و آرزو
توشه‌ی سفر را برگیر و به آن سوی برو که شایسته‌ی عظمت تو باشد
و بتوانی به آن چیزی که لایق آن هستی دست یابی. با سرعت به دنبال
هدفت جادّه‌های پر پیچ و خم را طی کن و عنان زمان و زمانه را در دست
بگیر و برو، برو که ثانیه‌شمار ساعت،‌ ثانیه‌ای استراحت نمی‌کند.

تنگی نفس

وقتی به تو زل می‌زنند، انگار ارث پدرشان را مطالبه می‌کنند.
احساسی ناخوشایند سرتاسر وجودتان را فرا می‌گیرد. آخر که چه ؟
مگر ما با ایشان پدر‌کشتگی داریم ؟ ما فقط می‌خواهیم بگوییم که
هستیم، ولی همین ابراز وجود برای خیلی‌ها نگران‌کننده است !
بعضی‌ها فکر می‌کنند وقتی ما ابراز وجود می‌کنیم، جای دیگران را
تنگ کرده‌ایم، ولی فراموش کرده‌اند که دنیا آنقدر بزرگ است که برای
همه‌ی ما جا دارد. حضور همگی‌مان نباید کسی را دچار نفس‌تنگی
کند ... همه با هم می‌توانند نفس بکشند، ابراز وجود نمایند، زندگی
کنند، ... بی‌آنکه جای کسی تنگ شود. آیا اخیراْ از وسعت جهان کاسته
شده که ما بی‌خبریم !؟
دنیا آنقدر بزرگ هست که برای همه جا باشد ... تلاش نکنیم تا جای دیگران
را اشغال کنیم، بگردیم تا جای خود را پیدا کنیم.

باد هم گرمش شده است . . . !

باد هم گرمش شده است. چنان خودش را روی صورت آدم پهن
می‌کند که انگار تقصیر من است که تابستان شده است . . .
در این گرما می‌شود یک ساک مزیّن به رنگ‌های روشن و برّاق
بدست گرفت و با بچّه‌ها جایی را نشان کرد و تنی به آب زد و گرما
را از رو برد . . . در این گرما می‌شود شیشه‌های ماشین را با اشاره‌ای
تا آخر بالا برد، کولر را روی درجه‌ی ۱ گذاشت، وردست مامان نشست
و سری به پری‌جون زد . . . در این گرما می‌شود سوار اتوبوس نشد تا
بوی عرق توی دماغت نرود و از بی‌اعتنایی تاکسی‌هایی که  . . . ویژژژ
. . . ویژژژ . . . رد می‌شوند ناراحت نشد و برای گردنی که جلوی هر
چهارچرخه‌ای خم می‌شود و برای صدایی که بقیّه‌اش در گرمای هوا
آب می‌شود، دلی نسوزاند . . . در این گرما می‌شود یک جعبه یونولیت
پر از بستنی‌های یخی دست گرفت، سر چهار راه حنجره را پاره کرد و
پشت چراغ قرمز به هوس فروختن یکی، دو تا بستنی صد متر بالا و پایین
شد، روزی صد بار، شاید بیشتر، شاید هم کمتر . . . در این گرما می‌شود
عینک فروخت، از همان مدل‌هایی که تازه مد شده، چیزی نمی‌خواهد،
یک پارچه که عینک را رویش بچینی و یک آیینه که همه چیز را نشان
می‌دهد، صورت آراسته مشتری‌ای که فقط یک عینک کم دارد و صورت
آفتاب سوخته‌ای که تنها یک عینک اضافه دارد . . . در این گرما می‌شود
توی پیچ میدان ایستاد و یک دسته تراکت بین آدم‌ها تقسیم کرد، روی این
تراکت‌ها نوشته است : لاغری تضمینی . . . بخورید و لاغر بمانید . . .
تا این تراکت‌ها تمام نشود از x تومان خبری نیست، یکی از تراکت‌ها را
می‌خواند و با خودش فکر می‌کند که چرا بعضی‌ها چاق می‌شوند، شاید
چون روزی فقط  x  تومان بستنی میوه‌ای می‌خورند . . . 
در این گرما می‌شود . . .    

نوروز رسیده ...

نوروز رسیده است و هوا عطر بهاری به بغل دارد و دنیا شده پر سنبل و
صدها گل و خورشید، نفس‌های پر از گرمی خود را به زمین هدیه کند باز
و کمی ناز به دنیا بفروشد ... ( و از این دست اراجیف، فراوان ز قلم‌های دگر 
باز شنیدید و میان صفحات دو هزار و سه کتاب و صد و پنجاه و دو نشریه شده
چاپ و کمی گول زده خلق خدا را ) ...! 
نوروز اگر سر برسد، عیدی بسیار شود ردّ و بدل بین کبیران و صغیران و نگاه همه
بر دست بزرگان که رگ غیرتشان جوش زند باز و سر (( سال‌نو ))یی، پول سیاهی (!)
بدهند از سر انفاق و کمی منّت مشروط گذارند سر ما که: ((‌ اگر این بشود یا بشود
آن، به همین آیه‌ی قرآن ...! )) و عجیب این که تعهّد بدهیم از سر اخلاص و کمی بعد،
فراموش بسیار شود عارض و کار خودمان را بکنیم از نو و انگار نه انگار ... ؟!
القصّه، پس از این همه رخداد، عجیب است اگر باز کسی وضع قر و قاطی ما را به
سبیل مخ معیوب خودش عید بنامد !