وقتی پدر برای دلخوشی خانواده هرشب قصّهی
صیّاد فقیری را که در شکم ماهی مروارید پیدا کرده
بود تعریف میکرد، پسر به دور از چشم پدر در اتاق
دیگری کاغذهای باطله را به دقّت به هم میچسباند
تا پاکت درست کند و با پول فروش آنها کمکی به پدر
کند. یکروز وقتی پدر ماجرا را فهمید تازه دانست که
مرواریدش را پیدا کرده است.