او، پدری بود که زندگی و رؤیاهایش یکباره فرو ریخت ...
پدر غرق در فکر و اندیشهی گذشته بود، ولی تنها چیزی که به یاد
میآورد تقاضایی بود که دخترش چند شب پیش از او کرده بود ...
دختر چند شب پیش نزد پدرش رفت و از او خواست تا یکی از داستانهای
کتاب جدیدش را برای او بخواند، ولی پدرش درگیر گزارشی بود که باید برای
کارش آماده میکرد.
پدر به او گفت: من وقت ندارم، برو آن را به مادرت بده ...
دختر گفت: مادر سرش از تو شلوغتر است ... و باز همانجا ایستاد.
بعد از مدّتی دوباره از پدرش خواست تا داستانی از آن کتاب را برایش بخواند،
ولی پدرش گفت: بگذار برای یه روز دیگه، باشه!
دختر هم در نهایت ادب گفت: باشه بابا ... سپس کتاب را روی میز گذاشت و
ادامه داد: هر وقت که آمادهی خوندن شدی برای خودت بخوان، امّا طوری بلند بخوان که
که من هم بشنوم ...
اینها چیزی بود که پدر پس از سانحهی دلخراش رانندگی که در آن دخترش را از دست داده
بود، به یاد میآورد. آن کتاب هنوز روی میز بود. پدر آن را برداشت و شروع کرد به خواندن،
امّا طوری بلند میخواند که دخترش هم بشنود!؟