Mohammad Ali Khodaparast

CEO at HiU Company

Mohammad Ali Khodaparast

CEO at HiU Company

ضرب المثل مؤثّر

رئیس یک کارخانه خواست ابتکاری کند که کارمندها بهتر کار کنند. یک روز، روی میزها، روی در و دیوار و خلاصه تمام نقاط کارخانه کاغذی چسباند که روی آن نوشته بود: «کار امروز را به فردا میفکن.»

از همان روز تمام کارمندها تقاضای اضافه حقوق کردند، تمام کارگرها دست به اعتصاب زدند، و صندوقدار نیز با پول های صندوق ناپدید شد. 

همه‌چیز درباره‌ی همه‌چیز

بادی خنک می‌وزد و برگ‌های تر و تازه و باران‌خورده را به حرکات
موزونی دعوت می‌کند. بلبلان خوش‌آهنگ در میان شاخسار
درختان پرمیوه در رفت و آمدند ( یا بالعکس ). مردم در فضایی
صمیمی در کمال احترام به یکدیگر، قدم برمی‌دارند و در هر قدم
بذر شکری می‌کارند. کسبه‌ی محترم اجناس رنگارنگ را به مردم
تعارف می‌کنند و با خواهش و تمنّا جیب‌های مردم را از اجناس
مرغوب تولید داخل می‌انبارند و هیچ پولی هم طلب نمی‌کنند.
همه خیابان‌ها خلوت است و گاه دوچرخه‌سواری که آهنگی زیبا
را با سوت می‌نوازد، سکوت خیابان را به ترنّم ترانه‌ای میهمان
می‌کند. بنگاه‌های معاملات ملکی خلوت است و تنها گاه غریبه‌ای
که به شهر می‌آید، به آنها سر می‌زند و در همان اوّلین بنگاه،
به سرعت خانه‌ای را با اجاره ماهی یک شاخه گل سرخ و
پیش‌پرداخت یک لبخند دریافت می‌کند. بقیه مردم شهر هم که
همه‌شان خانه دارند. مردم همه از سر کار یک‌راست به خانه‌هایشان
می‌آیند و شاد و راحت زندگی می‌کنند و کسی چند جا کار نمی‌کند
و خلاصه آنقدر وضع خوب می‌باشد که نگو.

یک ماجرای واقعی

روزی استاد شیمی در آزمایشگاه متوجّه شد که یکی از
دانشجویان قصد دارد محلول هیدروکسید ‌پتاسیم درست
کند و می‌خواهد آن را با تکّه بزرگ پتاسیم که درون سطلی
قرار داشت مخلوط کند. استاد که از گوشه‌ی چشم مراقب
وی بود به سرعت به سمت او رفت و از او خواست قبل از
انجام این کار، حدود ۵ دقیقه خیلی آرام درون سطل آب بریزد.
دانشجو که از حرف استاد متعجّب شده بود علّت آن را پرسید
و استاد گفت: « می‌خواهم وقت داشته باشم که از آزمایشگاه
فرار کنم ! »

عواقب توصیه‌ی احمقانه

بیماری در اتاق انتظار مطب یکی از پزشکان مشهور نشسته و با
نگرانی و اضطراب منتظر بود تا نوبتش برسد. سرانجام نوبت او شد
و داخل رفت. دکتر قبل از هر چیز پرسید: قبل از اینکه اینجا بیایید،
پیش کس دیگری هم رفته بودید؟ بیمار پاسخ داد: بله، پیش پزشک
عمومی که نزدیک خانه‌مان مطب دارد. دکتر با تمسخر گفت: پیش
پزشک عمومی! فقط وقتتان را تلف کرده‌اید. حالا بگویید ببینم او چه
توصیه‌ی احمقانه‌ای به شما کرد؟ بیمار با تردید گفت: ‌به من گفت،
پیش شما بیایم!

شاعر کم حرف

شخصی به شاعری گفت: شعری برایم بخوان
شاعر گفت: از متقدّمین یا از متأخرین؟
گفت: از متأخرین
گفت: از افکار خودم بخوانم یا از سایرین؟
گفت: فارسی باشد برای من فرقی نمی‌کند
گفت: قصیده بخوانم یا غزل؟
گفت: غزل باشد بشنیدنش راغب‌ترم
گفت: ادبی باشد یا عاشقانه؟
گفت: عاشقانه باشد بهتر است
گفت: اگر میخواهی رباعی یا مثنوی بخوانم
گفت: مثنوی را ترجیح می‌دهم
گفت: رزمی باشد یا بزمی؟
گفت: بزمی باشد
گفت: عارفانه باشد یا حکایت؟
گفت: اگر از دلدادگی و عشق باشد مناسبتر است
گفت: عشق حقیقی باشد یا مجازی؟
آن مرد بیچاره مستأصل شد و گفت:
برای من همین مقدار که خواندی کافیست، بقیه را برای پدرت بخوان ...

عالی تو خالی

به هر چی نگاه می‌کنی، از هر کی می‌پرسی می‌گه عالیه! عالی عالی!

فاز ۱ : آقا این ماشین دست اوّله، تک تکه، اصلا راه نرفته، مال یه خانم دکتر بوده،
فقط صبح باهاش رفته مطب، پارک کرده تو گاراژ ساختمان، برگشته پارک کرده تو
پارکینگ آپارتمان. ولی ماشین خودش گفت تا حالا چهار بار کف‌اش آسمونو دیده،
برای همین چهار بار رفته صافکاری، رنگ‌رزی، تعویض دنده، چرخ، موتور ...


فاز ۲ : آقا این ماست‌هارو امروز آوردن؟ ... آره، تا هشتاد روز دیگه هم مهلت داره!
حالا چرا روی تاریخ مصرفش خط‌خوردگی داره و اصلا قابل خواندن نیست؛ فروشنده
نمی‌دونه، ولی خدا می‌دونه و ماست هم می‌دونه، چون خودش گفت:
مرا نخور، تاریخم گذشته، ترش کرده‌ام!


فاز ۳ : ماشین جمع‌آوری زباله دیشب نصف آشغال‌ها را خالی کرد توی رودخانه!
بعد هم آقای رفتگر پوشال‌های کهنه را بغل کرد و بدو بدو رفت ریخت توی آب!
اما نه به جدّ خودش، به اولاد پیغمبر، به هر که می‌شناخت و نمی‌شناخت
 قسم می‌خورد که اصلا تا به حال چشمش به رودخانه‌ای در این اطراف نیفتاده!


فاز ۴ : درخت‌هایی را که شهرداری دیروز در پیاده‌رو خیابان کاشت، امروز در خانه
همسایه بغلی دیده شد! آقای همسایه به سر هشت تا بچّه‌اش و پدر و مادر و
مادر‌بزرگش قسم می‌خورد که آنها را از پسر عموی باغدارش خریده.
آدم از پسر عمویش درخت را بخرد! آن هم چنار برای باغچه‌ی نیم‌ وجبی!
حالا پسر عمو جرأت داره بگه بابا من یه دونه پیکان ندارم، کفشم عاریه‌س!
آخه باغم کجا بود؟


فاز ۵ : بله، گزارش در همین‌جا به پایان می‌رسد. چون نیم‌تخت کفش بنده از جا
کنده شد. همان کفشی که فروشنده می‌گفت: مطمئن باشید آقا، سالها برایتان
کار می‌کند، جنسش عالی است! رد خورد ندارد. از چرم طبیعی گاو با دستگاههای
مافوق عالی ساخته شده، مچاله‌اش هم کنید، خدای ناکرده صد بار زیر تریلری بروید
و له و لورده شوید، خم به ابرویش نخواهد آمد، به نوه‌هایتان هم وفا خواهد کرد!
عجب کفش بی‌وفایی بودی، حدّاقل می‌گذاشتی زیر تریلری بروم، با هم خرد می‌شدیم،
اینجوری حدّاقل روحم خیال می‌کرد به دست نوه‌‌هایم رسیده‌ای! 
 

خر گنه‌کار

روزی روزگاری یک شیر و یک پلنگ و یک سگ و یک خر در بیشه‌زاری می‌زیستند.
از قضا آن سال بارانی نبارید. رودخانه خشک بود و مزرعه غبارآلود و غذایی وجود
نداشت. شیر غرّید: چرا همه چیز به هم ریخته است؟ چرا باران نمی‌بارد؟ چرا غذایی
برای خوردن نداریم؟ شاید به این خاطر که یکی از ما مرتکب گناهی شده و خداوند از
ما خشمگین است. پلنگ گفت: آری، یکی از ما مرتکب گناهی شده است. سگ گفت:
حتما‌ همین‌طور است. خر پیشنهاد داد: ما گناهانمان را خواهیم گفت تا خشم خداوند
فرو بنشیند و برایمان باران بفرستد. از این رو شیر آغاز به سخن کرد: من مرتکب گناه
بزرگی شده‌ام. من گاو مرد بیچاره‌ای را شکار کردم. دیگر حیوانات گفتند: نه‌! نه‌! این گناه
بزرگی نیست. بعد پلنگ گفت: من گناه بزرگی کرده‌ام. یک روز که پیرزنی از ترس من
می‌گریخت، من بزش را کشتم. دیگران گفتند: آه‌، نه‌، این کار هم گناه نبوده است.
بعد سگ گفت: دخترکی گربه‌ای داشت که او را خیلی دوست می‌داشت. من با گربه
جنگیدم و او را کشتم. دیگران گفتند: آه‌، نه، این که اصلا گناه نبود‌! بعد سه حیوان دیگر
به خر نگریستند. خر گفت: مردی با من به دهکده می‌رفت. ایستاد و با دوستی حرف زد.
بعد من اندکی علف از کنار جاده خوردم. سایر حیوانات گفتند: آه‌!  آه!  آه! 
این از گناهان نابخشودنی است! گناه به این بزرگی! بعد همه به خر یورش بردند و . . . .