روزی روزگاری یک شیر و یک پلنگ و یک سگ و یک خر در بیشهزاری میزیستند.
از قضا آن سال بارانی نبارید. رودخانه خشک بود و مزرعه غبارآلود و غذایی وجود
نداشت. شیر غرّید: چرا همه چیز به هم ریخته است؟ چرا باران نمیبارد؟ چرا غذایی
برای خوردن نداریم؟ شاید به این خاطر که یکی از ما مرتکب گناهی شده و خداوند از
ما خشمگین است. پلنگ گفت: آری، یکی از ما مرتکب گناهی شده است. سگ گفت:
حتما همینطور است. خر پیشنهاد داد: ما گناهانمان را خواهیم گفت تا خشم خداوند
فرو بنشیند و برایمان باران بفرستد. از این رو شیر آغاز به سخن کرد: من مرتکب گناه
بزرگی شدهام. من گاو مرد بیچارهای را شکار کردم. دیگر حیوانات گفتند: نه! نه! این گناه
بزرگی نیست. بعد پلنگ گفت: من گناه بزرگی کردهام. یک روز که پیرزنی از ترس من
میگریخت، من بزش را کشتم. دیگران گفتند: آه، نه، این کار هم گناه نبوده است.
بعد سگ گفت: دخترکی گربهای داشت که او را خیلی دوست میداشت. من با گربه
جنگیدم و او را کشتم. دیگران گفتند: آه، نه، این که اصلا گناه نبود! بعد سه حیوان دیگر
به خر نگریستند. خر گفت: مردی با من به دهکده میرفت. ایستاد و با دوستی حرف زد.
بعد من اندکی علف از کنار جاده خوردم. سایر حیوانات گفتند: آه! آه! آه!
این از گناهان نابخشودنی است! گناه به این بزرگی! بعد همه به خر یورش بردند و . . . .