باد هم گرمش شده است. چنان خودش را روی صورت آدم پهن
میکند که انگار تقصیر من است که تابستان شده است . . .
در این گرما میشود یک ساک مزیّن به رنگهای روشن و برّاق
بدست گرفت و با بچّهها جایی را نشان کرد و تنی به آب زد و گرما
را از رو برد . . . در این گرما میشود شیشههای ماشین را با اشارهای
تا آخر بالا برد، کولر را روی درجهی ۱ گذاشت، وردست مامان نشست
و سری به پریجون زد . . . در این گرما میشود سوار اتوبوس نشد تا
بوی عرق توی دماغت نرود و از بیاعتنایی تاکسیهایی که . . . ویژژژ
. . . ویژژژ . . . رد میشوند ناراحت نشد و برای گردنی که جلوی هر
چهارچرخهای خم میشود و برای صدایی که بقیّهاش در گرمای هوا
آب میشود، دلی نسوزاند . . . در این گرما میشود یک جعبه یونولیت
پر از بستنیهای یخی دست گرفت، سر چهار راه حنجره را پاره کرد و
پشت چراغ قرمز به هوس فروختن یکی، دو تا بستنی صد متر بالا و پایین
شد، روزی صد بار، شاید بیشتر، شاید هم کمتر . . . در این گرما میشود
عینک فروخت، از همان مدلهایی که تازه مد شده، چیزی نمیخواهد،
یک پارچه که عینک را رویش بچینی و یک آیینه که همه چیز را نشان
میدهد، صورت آراسته مشتریای که فقط یک عینک کم دارد و صورت
آفتاب سوختهای که تنها یک عینک اضافه دارد . . . در این گرما میشود
توی پیچ میدان ایستاد و یک دسته تراکت بین آدمها تقسیم کرد، روی این
تراکتها نوشته است : لاغری تضمینی . . . بخورید و لاغر بمانید . . .
تا این تراکتها تمام نشود از x تومان خبری نیست، یکی از تراکتها را
میخواند و با خودش فکر میکند که چرا بعضیها چاق میشوند، شاید
چون روزی فقط x تومان بستنی میوهای میخورند . . .
در این گرما میشود . . .