هوا بوی غم میداد.
زنگ در را که زد صدای شاد بچّهها آوار شد روی سرش.
- بابایی سلام.
چشمان شاد بچّهها سرید روی دستهای خالیاش. تنش گر گرفت.
انگار هنوز پای کورهی آجرپزی ایستاده بود. زنش روی بالکن نگاهش میکرد.
در دلش غوغایی بود. زیر لب گفت:
- "یا مقلّب القلوب و الابصار" .
زنش گفت: ای بابا! چرا بچّهها را اذیت میکنی؟
سپس رو به آنها گفت:
- کیسه خرید بابا اون گوشه کنار پلّههاست!
بچّهها مثل گنجشک پریدند به طرف کیسهها.
نگاه متعجّب مرد به گوشهای خالی از گوشوارهی همسرش که رسید،
شانههایش لرزید.