Mohammad Ali Khodaparast

CEO at HiU Company

Mohammad Ali Khodaparast

CEO at HiU Company

چشم بگشایید ...

- بغضش می‌ترکد ... چهره‌اش را از زنش می‌پوشاند ... گریه امانش نمی‌دهد
و من صحبت را قطع کرده، به عینکش چشم می‌دوزم ... کت رنگ‌باخته‌اش که
دیگر رمق گرم کردن را ندارد، دمپایی‌هایی که از راه رفتن خسته شده‌اند و پوست
دست و صورتش که از سرما ترک برداشته ...


- به اثاث خانه‌اش نگاه می‌کنم، کمدی که روزی افتخار نگهداری کت و شلوار دامادی
را داشت و امروز سر بر زمین گذاشته، تکّه تکّه شده و می‌سوزد تا خانه را گرم کند،
یخچالی که پشت به رهگذران گذاشته شده و وظیفه‌ی دیوار را بر عهده دارد، دو صندلی
خسته از نشستن‌های متمادی کار فرش، پشتی و تختخواب و نایلونی که کار سقف و
پنجره را انجام می‌دهند ...


- زن خانه برای مهار کردن گرمای داخل (( اتاق شیشه‌ای )) گوشه‌های نایلون را وارسی
می‌کند و هر منفذی را با ترفندی می‌گیرد و مرد خانه به اجاق نفت می‌ریزد تا شاید جانی
دوباره بگیرد و خانه را گرم کند ...


- سرما امان زن را می‌برد و فریادزنان می‌گوید: کبریت رو بده، یخ کردم ... و با شنیدن این
حرف انگشتان مرد قدرت می‌گیرند و از میان خیل خواسته‌های بی‌جواب خانه، این درخواست
زن را اجابت می‌کند ... مرد خانه خجالت زده آرام می‌گیرد و به فکر فرو می‌رود ...


- مرد قاب خالی را که روزی عکس دوران جوانی را تزیین می‌کرد به درون آتش می‌اندازد،
شعله زبانه می‌کشد و چوب کنده‌کاری را می‌بلعد ...  ولی قاب دوران جوانی هم جوابگوی
سرما نیست ...


وقتی شب‌هنگام در خانه‌های گرم و بهاری خود سر بر بالین می‌گذاریم،
باید بدانیم که همسایه‌مان گرسنه و خسته، روی صندلی شکسته به خواب رفته است ...
در این گوشه‌ی خلوت، زیر پوست این شهر لعنتی، همه چیز بوی رطوبت و غم می‌دهد،
بوی بی‌کسی ... و دقیقا این زمان است که (( لحظه‌ها سالها طول می‌کشند تا سپری شوند. ))
هر کدام از ما اگر کمی - فقط کمی - چشم‌هایمان را باز کرده و دقّت کنیم خواهیم شنید که کسی
در همین نزدیکی‌ها فریاد می‌زند:

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.
...
چشم بگشایید. 

عالی تو خالی

به هر چی نگاه می‌کنی، از هر کی می‌پرسی می‌گه عالیه! عالی عالی!

فاز ۱ : آقا این ماشین دست اوّله، تک تکه، اصلا راه نرفته، مال یه خانم دکتر بوده،
فقط صبح باهاش رفته مطب، پارک کرده تو گاراژ ساختمان، برگشته پارک کرده تو
پارکینگ آپارتمان. ولی ماشین خودش گفت تا حالا چهار بار کف‌اش آسمونو دیده،
برای همین چهار بار رفته صافکاری، رنگ‌رزی، تعویض دنده، چرخ، موتور ...


فاز ۲ : آقا این ماست‌هارو امروز آوردن؟ ... آره، تا هشتاد روز دیگه هم مهلت داره!
حالا چرا روی تاریخ مصرفش خط‌خوردگی داره و اصلا قابل خواندن نیست؛ فروشنده
نمی‌دونه، ولی خدا می‌دونه و ماست هم می‌دونه، چون خودش گفت:
مرا نخور، تاریخم گذشته، ترش کرده‌ام!


فاز ۳ : ماشین جمع‌آوری زباله دیشب نصف آشغال‌ها را خالی کرد توی رودخانه!
بعد هم آقای رفتگر پوشال‌های کهنه را بغل کرد و بدو بدو رفت ریخت توی آب!
اما نه به جدّ خودش، به اولاد پیغمبر، به هر که می‌شناخت و نمی‌شناخت
 قسم می‌خورد که اصلا تا به حال چشمش به رودخانه‌ای در این اطراف نیفتاده!


فاز ۴ : درخت‌هایی را که شهرداری دیروز در پیاده‌رو خیابان کاشت، امروز در خانه
همسایه بغلی دیده شد! آقای همسایه به سر هشت تا بچّه‌اش و پدر و مادر و
مادر‌بزرگش قسم می‌خورد که آنها را از پسر عموی باغدارش خریده.
آدم از پسر عمویش درخت را بخرد! آن هم چنار برای باغچه‌ی نیم‌ وجبی!
حالا پسر عمو جرأت داره بگه بابا من یه دونه پیکان ندارم، کفشم عاریه‌س!
آخه باغم کجا بود؟


فاز ۵ : بله، گزارش در همین‌جا به پایان می‌رسد. چون نیم‌تخت کفش بنده از جا
کنده شد. همان کفشی که فروشنده می‌گفت: مطمئن باشید آقا، سالها برایتان
کار می‌کند، جنسش عالی است! رد خورد ندارد. از چرم طبیعی گاو با دستگاههای
مافوق عالی ساخته شده، مچاله‌اش هم کنید، خدای ناکرده صد بار زیر تریلری بروید
و له و لورده شوید، خم به ابرویش نخواهد آمد، به نوه‌هایتان هم وفا خواهد کرد!
عجب کفش بی‌وفایی بودی، حدّاقل می‌گذاشتی زیر تریلری بروم، با هم خرد می‌شدیم،
اینجوری حدّاقل روحم خیال می‌کرد به دست نوه‌‌هایم رسیده‌ای! 
 

علامت تعجّب

- در تاکسی نشسته‌ای، یکی از مسافرین جمله‌ی مزاح‌مانندی می‌گوید ولی کسی
خنده‌اش نمی‌گیرد. او چنین نتیجه‌گیری می‌کند: عجب دوره زمانه‌ای شده، مردم آنقدر
ناراحتن که دیگه هیچکس از هیچ‌چیز خنده‌اش نمی‌گیره!


- خواننده‌ای روی صحنه می‌خواند، مردم نامنظّم برایش کف می‌زنند، دو سه نفر خمیازه
می‌کشند. پس از پایان کنسرت، در سالن خروجی، خواننده رو به خبرنگار می‌گوید:
مردم ما موسیقی را نمی‌فهمند!


- صندلی‌های تأتر خالی است. کسی برای کارگردان گل نمی‌فرستد. دانشجویان او برایش
هدیه نبرده‌اند و تأترش جزء کم‌فروش‌ترین‌های فصل شده است. کارگردان گله می‌کند که
جوانان ما بیسواد، بی‌ذوق و کم فهم و شعور شده‌اند!


- مدیر تازه می‌خواهد سبک نوینی را پیاده کند، همسو با ذائقه‌ی نسل جدید، همساز با
جهان در حال تکاپو، یک روز به او می‌گویند: خوش آمدی! ممنون که زحمت کشیدی!
ولی پا از شیوه‌ی پیشینیان بیرون نهادن گناه نابخشودنی است. عصر حجر را همواره باید 
گرامی داشت و با همان رسوم زندگی را به سر آورد! پس لطفا هر چه سریعتر صندلیت را خالی کن! 


- کتاب را باز می‌کنی، در پس هر جمله یک علامت تعجّب کار گذاشته‌اند، می‌خوانی و
می‌خواهی تعجّب کنی، نمی‌شود، باز هم می‌خوانی، به هیچ عنوان تعجّبت نمی‌آید،
می‌فهمی یا عیب از توست یا از کتاب. با اینهمه علامت تعجّب مجبوری که تعجّب کنی
ولی اگر نمی‌کنی خب حتما ایراد از خودت است!