Mohammad Ali Khodaparast

CEO at HiU Company

Mohammad Ali Khodaparast

CEO at HiU Company

نان خشکی‌یه!

دهها بار با صدای رگه‌دار فریاد کشیده بود و حالا باید قدم‌هایش را تند می‌کرد.
دردی به شکل تیغه‌ی چاقو فرو می‌رفت وسط مهره‌های کمرش که خیس عرق بود. 
بیشتر از ۵۰ کیلو نان خشک جمع کرده بود و داخل دو گونی بزرگ ریخته بود.
- سیرابی یادت نره !
زنش پیش از ظهر از آن سوی دیوار داد کشید.
باد تند جایش را داد به قطره‌های درشت باران.
- چسب‌مان تموم شده باباجون !
دخترش ته ظرف پلاستیکی را نشانش داده بود.
شبها با روزنامه‌های باطله پاکت درست می‌کردند و او می فروخت.
چرخ عقب چارچرخه گیر کرد لای میله‌های پل روی جوی آب. پشتش خیس شده بود.
دسته را رها کرد و آمد نایلون پاره را برای چندمین بار کشید روی گونیهای نان خشک. 
دندانهایش را روی هم فشار داد و چارچرخه را بلند کرد و از روی پل عبور داد. سرش گیج رفت. 
باید چهار راه را رد می کرد و می افتاد توی کوچه ای که به میدان کاه‌فروشان می‌رسید.
پول نان ‌خشک‌ها را که می‌گرفت . . . .
- حواست کجاست یابو !؟
راننده وانت باری فحش داد. باد تندی برخاست.
نایلون پاره به هوا بلند شد، پیچی خورد و فرار کرد.
دسته چارچرخه از فشار دستهای او رها شد.
سر در پی نایلون پاره گذاشت. صدای ترمز شدیدی . . . .
و مرد نیز مثل نایلون پاره پرواز کرد . . . .
همه نان خشک‌ها را ریخته بودند توی ظرفی بزرگ و ترید درست کرده بودند،
بوی اشکنه می آمد و زن و بچّه‌هایش داشتند شکمی از عزا در می‌آوردند ...  

محبّت

دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری می‌رسید، آستین پیراهن او را می‌کشید
تا یک بسته آدامس به او بفروشد، این‌بار ایستاده بود و به زنی که روی صندلی پارک
نشسته و بچّه‌اش را در آغوش کشیده بود، نگاه می‌کرد.
گاهگاهی که زن به فرزندش لبخند می‌زد، لب‌های دخترک نیز بی‌اختیار از هم باز می‌شد.
بعد از مدّتی دخترک دستش را بطرف جعبه برد، بسته‌ای آدامس درآورد و بطرف زن گرفت.
زن رویش را به طرف دیگری کرد و گفت: برو بچّه، من آدامس نمی خوام.
دخترک گفت: بگیر، پولی نیست!
 

فردا

- مامان! اونو می‌خوام. اون عروسکه که از همشون قشنگتره.
- دخترم، بیا بریم فردا برات می‌خرم.
- فردا حتما می‌خری مامان؟
- مادر هیچ نگفت؛ دست دختر را فشرد و بغض گلویش را فرو برد و به راه افتاد.