- مامان! اونو میخوام. اون عروسکه که از همشون قشنگتره.
- دخترم، بیا بریم فردا برات میخرم.
- فردا حتما میخری مامان؟
- مادر هیچ نگفت؛ دست دختر را فشرد و بغض گلویش را فرو برد و به راه افتاد.
برف تمام شهر را سپیدپوش کرده بود، سوز سرمای زمستان بدجوری بیداد میکرد.
پسرکی ژندهپوش پشتش را به دیوار تکیه زده، در حالی که از شدّت سرما در خود مچاله شده
بود، دست های سرد و کبودش را به هم میمالید تا شاید کمتر سرمای زمستان را احساس
کند، سوز سرما بدجوری به تمام بدن کوچک و نحیفش رخنه میکرد، به خاطر کفشهای
پارهپارهای که به پا داشت، نوک انگشتانش از شدّت سرما تاول زده بود، لباسهایش آنقدر
تکّهپاره بود که دانههای برف به راحتی داخل لباسش میشدند.
کمی آن سوتر، در یک خانهی ویلایی، پسرکی در کنار شومینه روی تخت راحت و نرمش به
خواب عمیقی فرو رفته بود.
زن که در را گشود، مرد خندان سلام کرد . . . . سلام، چیه، چه خبره ؟! چی شده این قدر خوشحالی؟! آه، چقدر هم چیز میز خریدی، گنج پیدا کردی !؟ . . . . آره، آره، اگه بدونی چی شده، با اضافه کاریم موافقت کردن . . . . اضافه کاری ؟ کی ؟! تو که این همه اضافه کاری میکنی ؟! . . . . بذار بیام تو تا بهت بگم . . . . بیا بیا.
مرد وارد تنها اتاق خونه شد، به سلام بچّهها پاسخ گفت و کنار رختخوابها نشست. بچّهها مشغول نوشتن بودند. بچّهها امشب باباتون میوه خریده. بچّهها با چشمهای باز به هم نگاه کردند و با سرعت به طرف کیسههای نایلونی دویدند . . . . یه دقیقه ساکت ببینم باباتون چی میگه . . . . آره، با اضافه کاریم موافقت شده، ۱۲ ساعت شیفت کاریمه، ۴ ساعت هم اضافه کاری قبلی، شب ها هم وایمیستم نگهبانی تا صبح ساعتی x تومن . . . . پس دیگه خونه نمیآی !؟ .... عیب نداره، عوضش دیگه غرغر صاحبخونه تموم میشه. دو سه سالی که بگذره، قرضها رو هم میدیم . . . .
نایلونها پاره شده و صدای خوردن میوه همه جا شنیده میشد . . . .
مرد اشکهاشو آروم پاک کرد .... خدایا شکرت.
در عوارضی ایستاده بود، هر ماشینی که رد میشد به سمتش میدوید و
فریاد میزد : آقا، خانم! بستنی، خیلی خنکه. بیشتر افراد او را مینگریستند،
اما هیچکدام به چشمان خستهاش، به بدن لاغر و تکیدهاش، به لبهایی که
با داشتن دهها بستنی خنک، خشک و ترکیده بود، اعتنایی نمیکردند. هیچکس
برای آن دستان زحمتکش و آن پاهایی که لحظهای از حرکت نمیایستاد،
ذرّهای ارزش قائل نبود. ناامید از کنار یک ماشین به طرف ماشینی دیگر
میدوید. کار هر روزش بود. خیلی خسته شده بود، امّا چارهای نداشت!
گرمای خورشید داشت به آرامی عرق سینهی آسمان را نیز در میآورد.
مثل هر روز ارکستر معدهاش به راه افتاده بود. دیگر به این صدا عادت کرده
بود، اما این صدا با صدای هر روز کمی فرق داشت. بلندتر و ناخوشایندتر
بود. دلش را به دریا زد، در جعبهی بستنیها را باز کرد تا یک بستنی بخورد.
دستی به بستنیها زد، همهی آنها در حال آب شدن بودند. بستنی را نخورد،
دوباره بلند شد تا زودتر بستنیها را بفروشد. خیلی گرم بود. سرش را پایین
انداخت تا پوست آفتاب سوختهاش را از اشعههای سوزان خورشید محافظت
کند. ناگهان صدای ترمز ماشین سوزش آفتاب را از یادش برد و بستنیها
قسمت آسفالت جادّه شد. پسرک روی زمین افتاده بود، دنیا مقابل چشمان راننده
تیره و تار شد. راننده یاد پسر خودش افتاد که همسن و سال همین پسر بچّه بود،
امشب جشن تولّدش بود و به عنوان هدیهی تولّد برایش دوچرخهای می برد.
او از زندان و پرداخت دیه و قصاص وحشت داشت. کسی که او را ندیده بود،
پس میتوانست برود. مرد رفت. پسرک روی آسفالت خیابان جان داد و مرد،
در حالی که هنوز چشمش به جعبهی بستنیهایی بود که میترسید
اشعهی سوزان آفتاب آبشان کند.