برف تمام شهر را سپیدپوش کرده بود، سوز سرمای زمستان بدجوری بیداد میکرد.
پسرکی ژندهپوش پشتش را به دیوار تکیه زده، در حالی که از شدّت سرما در خود مچاله شده
بود، دست های سرد و کبودش را به هم میمالید تا شاید کمتر سرمای زمستان را احساس
کند، سوز سرما بدجوری به تمام بدن کوچک و نحیفش رخنه میکرد، به خاطر کفشهای
پارهپارهای که به پا داشت، نوک انگشتانش از شدّت سرما تاول زده بود، لباسهایش آنقدر
تکّهپاره بود که دانههای برف به راحتی داخل لباسش میشدند.
کمی آن سوتر، در یک خانهی ویلایی، پسرکی در کنار شومینه روی تخت راحت و نرمش به
خواب عمیقی فرو رفته بود.