Mohammad Ali Khodaparast

CEO at HiU Company

Mohammad Ali Khodaparast

CEO at HiU Company

فقیر

ای بینوا، که فقر تو، تنها گناه تست!
در گوشه‌ای بمیر! که این راه،‌ راه تست
این گونه‌ی گداخته، جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره، دشمن حال تباه تست
در کوچه‌های یخ‌زده بیمار و دربدر
جان می‌دهی و مرگ تو تنها پناه تست
باور مکن که در دلشان می‌کند اثر
این قصّه‌های تلخ که در اشک و آه تست
اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذر‌خواه تست
در حیرتم که از چه نگیرد در این بنا
این شعله‌های خشم که در هر نگاه تست!

با قلم ...

با قلم می‌گویم :
- ای همزاد، ای همراه،
ای هم‌سرنوشت
هر دومان حیران بازی‌های دوران‌های زشت.
شعرهایم را نوشتی
دست خوش ؛
اشک‌هایم را کجا خواهی نوشت ؟

بی‌پدر

به سر خاک پدر، دخترکی
صورت و سینه به ناخن می‌خست
که نه پیوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر می‌پیوست
گریه‌ام بهر پدر نیست که او
مرد و از رنج تهیدستی رست
زان کنم گریه که اندر یم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست
شصت سال آفت این دریا دید
هیچ ماهیش نیفتاد به شست
پدرم مرد ز بی‌دارویی
وندرین کوی، سه داروگر هست
دل مسکینم از این غم بگداخت
که طبیبش به بالین ننشست
سوی همسایه پی نان رفتم
تا مرا دید، در خانه ببست
همه دیدند که افتاده ز پای
لیک روزی نگرفتندش دست
آب دادم به پدر چون نان خواست
دیشب از دیده‌ی من آتش جست
هم قبا داشت ثریّا، هم کفش
دل من بود که ایّام شکست
این همه بخل چرا کرد، مگر
من چه می‌خواستم از گیتی پست
سیم و زر  بود، خدایی گر بود
آه از این آدمی دیو پرست 

دیوانه و زنجیر

گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‌ای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده‌اند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم به پای
کاش می‌پرسید کس، کایشان به چند ارزیده‌اند
دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب، آن سنگها را هم ز من دزدیده‌اند
از برای دیدن من، بارها گشتند جمع
عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیده‌اند
جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در
گر بد است، ایشان بدین نامم چرا نامیده‌اند
من یکی آئینه‌ام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده‌اند
آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست
گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده‌اند
به که از من بازبستانند و زحمت کم کنند
غیر از این زنجیر، گر چیزی به من بخشیده‌اند
چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا
از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیده‌اند
ما نمی‌پوشیم عیب خویش، امّا دیگران
عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده‌اند
ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیده‌اند
ما سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گرانسنگی، چرا لغزیده‌اند

مادر حدس زد ...

همان طوری که مادر حدس زد شد
پدر آمد به شهر و نابلد شد
به شهر آمد، بساط واکس وا کرد
نشست آنجا که معبر بود، سد شد
پدر را شهرداری آمد و برد
بساطش ماند بی‌صاحب لگد شد
پدر از معضلات اجتماعی است
که تبدیل به شعری مستند شد
و بعد آمد کوپن بفروشد امّا
شبی آمد به خانه گفت بد شد
دوباره ریختند و جمع کردند
خطر از بیخ گوشم باز رد شد
پدر جان کند و هی از خستگی مرد
نفس در سینه‌اش حبس ابد شد
به مادر گفت من که رفتم امّا
همان طوری که گفتی می‌شود شد
به یاد روی ماهش بودم امشب
نشستم گریه کردم جزر و مد شد ...

Books are absent teachers.

What are you reading today?