Mohammad Ali Khodaparast

CEO at HiU Company

Mohammad Ali Khodaparast

CEO at HiU Company

تسخیر نمی‌شوم

پیاده می‌روم
هر قدر طولانی باشد
تسخیر نمی‌شوم
و تو آنقدر بمان
که علف زیر پاهایت سبز شود !

در عصر ارتباطات ماهواره

در خانه‌ات هستی و می‌بینی :
در ژرف اقیانوس آرام
نسل فلان ماهی ، ـ هزاران سال پیش از ما ـ
نابود گردیده است .
در خانه‌ات هستی و می‌خوانی :
نور فلان سیّاره ، صدها سال نوری
ـ تا بگذرد از کهکشان ما ـ
پهنای این هفت‌آسمان را درنوردیده‌ست !
در خانه‌ات هستی و از این‌گونه بسیار
هر روز می‌بینی و می‌خوانی و می‌دانی .
امّا ، نمی‌دانی
اینک ، سه روز است
همسایه‌ات ، تنهای تنها ، در اتاقش
از این جهان بی‌ترحّم ، چشم پوشیده‌ست !
همسایه‌ی بیمار
همسایه‌ی تنها
داروی قلبش را
در استکان هم ریخته ،
نزدیک لب آورده ،
آه ، امّا ننوشیده‌ست !
آشفتگی‌هایی ، گواهی می‌دهد :
تا باخبر سازد شما را ، یا شمایان را
بسیار کوشیده‌ست .
همسایه‌ای امروز می‌گفت :
ـ البته با افسوس ـ
ـ « من ، سایه‌اش را گاه می‌دیدم
از پشت شیشه ،
مثل این‌که مشت بر دیوار می‌زد ! »
و آن دیگری ،
ـ افسرده ـ می‌افزود :
ـ « من هم صدایی می‌شنیدم ،
از پشت در ،
بی‌شک ،
تنهایی‌اش را زار می‌زد ! »

بهار

هوا بوی غم می‌داد.
زنگ در را که زد صدای شاد بچّه‌ها آوار شد روی سرش.
- بابایی سلام.
چشمان شاد بچّه‌ها سرید روی دستهای خالی‌اش. تنش گر گرفت.
انگار هنوز پای کوره‌ی آجرپزی ایستاده بود. زنش روی بالکن نگاهش می‌کرد.
در دلش غوغایی بود. زیر لب گفت:
- "یا مقلّب القلوب و الابصار" .
زنش گفت: ای بابا! چرا بچّه‌ها را اذیت می‌کنی؟
سپس رو به آنها گفت:
- کیسه خرید بابا اون گوشه کنار پلّه‌هاست!
بچّه‌ها مثل گنجشک پریدند به طرف کیسه‌ها.
نگاه متعجّب مرد به گوشهای خالی از گوشواره‌ی همسرش که رسید،
شانه‌هایش لرزید.

عواقب توصیه‌ی احمقانه

بیماری در اتاق انتظار مطب یکی از پزشکان مشهور نشسته و با
نگرانی و اضطراب منتظر بود تا نوبتش برسد. سرانجام نوبت او شد
و داخل رفت. دکتر قبل از هر چیز پرسید: قبل از اینکه اینجا بیایید،
پیش کس دیگری هم رفته بودید؟ بیمار پاسخ داد: بله، پیش پزشک
عمومی که نزدیک خانه‌مان مطب دارد. دکتر با تمسخر گفت: پیش
پزشک عمومی! فقط وقتتان را تلف کرده‌اید. حالا بگویید ببینم او چه
توصیه‌ی احمقانه‌ای به شما کرد؟ بیمار با تردید گفت: ‌به من گفت،
پیش شما بیایم!

فقیر

ای بینوا، که فقر تو، تنها گناه تست!
در گوشه‌ای بمیر! که این راه،‌ راه تست
این گونه‌ی گداخته، جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره، دشمن حال تباه تست
در کوچه‌های یخ‌زده بیمار و دربدر
جان می‌دهی و مرگ تو تنها پناه تست
باور مکن که در دلشان می‌کند اثر
این قصّه‌های تلخ که در اشک و آه تست
اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذر‌خواه تست
در حیرتم که از چه نگیرد در این بنا
این شعله‌های خشم که در هر نگاه تست!

وقت تنگ است !

چه سخت است‌، ابتدایی که انتهای شکست پیشین تو باشد و
باز چه سخت است‌، ابتدایی مبهم، پس از شکستی پر غم.
امّا باید رفت،‌ باید برخاست و رفت،‌ چه ابتدای راهت سهل باشد و
چه سخت، چه انتهایش مبهم باشد و چه آشکار،‌ باید بروی.
باید مشکلات پیش رو،‌ تو را به حرکت وادارد و تو با امید به لحظه‌هایی
شاد و امید به روزهای رؤیایی و زیبا،‌ باید پل‌های مخروبه و دیوارهای
فرو ریخته و جادّه‌های فرسوده را بازسازی کنی و توان پاهای بی‌رمقت
را با توکّل بازیابی و با کوله‌باری از امید به پیش روی، چرا که اگر خودت
نروی، قافله‌ی عمر تو را به دنبال خود خواهد برد و به سویی که هرگز
نمی‌دانی شمال است یا جنوب، شرق است یا غرب خواهد کشاند.
پس برخیز تا وقت نگذشته با اراده‌ای سخت و دلی لبریز از ایمان و آرزو
توشه‌ی سفر را برگیر و به آن سوی برو که شایسته‌ی عظمت تو باشد
و بتوانی به آن چیزی که لایق آن هستی دست یابی. با سرعت به دنبال
هدفت جادّه‌های پر پیچ و خم را طی کن و عنان زمان و زمانه را در دست
بگیر و برو، برو که ثانیه‌شمار ساعت،‌ ثانیه‌ای استراحت نمی‌کند.

با قلم ...

با قلم می‌گویم :
- ای همزاد، ای همراه،
ای هم‌سرنوشت
هر دومان حیران بازی‌های دوران‌های زشت.
شعرهایم را نوشتی
دست خوش ؛
اشک‌هایم را کجا خواهی نوشت ؟