... بله. حتماً شما هم تجربه کرده اید. وقتی گره در کارشان افتاده است، به سراغتان می آیند. قربان صدقه تان می روند و دریغ ندارند که به سرتان قسم بخورند...
و این که: بله ... گره به دست باکفایت شما بازشدنی است و لاغیر... تردید نکنید.
... بله. به محض این که حس کنند معضلشان حل شده و مراسم شیرین گره گشایی قطعی و به فرجام نیک خود نزدیک است، دیگر حتی سلامتان را پاسخی نمی دهند.
... بله. حتماً شما هم خوش استقبال بودن و بد بدرقه کردن را تجربه کرده اید!
... من روز خویش را
با آفتاب روی تو،
کز مشرق خیال دمیده ست
آغاز می کنم.
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال:
- که دستم به دست توست! -
من، جای راه رفتن،
پرواز می کنم!
آن لحظه ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم:
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم.
گاهی میان مردم، در ازدحام شهر
غیر از تو، هر چه هست فراموش می کنم ...
بادی خنک میوزد و برگهای تر و تازه و بارانخورده را به حرکات
موزونی دعوت میکند. بلبلان خوشآهنگ در میان شاخسار
درختان پرمیوه در رفت و آمدند ( یا بالعکس ). مردم در فضایی
صمیمی در کمال احترام به یکدیگر، قدم برمیدارند و در هر قدم
بذر شکری میکارند. کسبهی محترم اجناس رنگارنگ را به مردم
تعارف میکنند و با خواهش و تمنّا جیبهای مردم را از اجناس
مرغوب تولید داخل میانبارند و هیچ پولی هم طلب نمیکنند.
همه خیابانها خلوت است و گاه دوچرخهسواری که آهنگی زیبا
را با سوت مینوازد، سکوت خیابان را به ترنّم ترانهای میهمان
میکند. بنگاههای معاملات ملکی خلوت است و تنها گاه غریبهای
که به شهر میآید، به آنها سر میزند و در همان اوّلین بنگاه،
به سرعت خانهای را با اجاره ماهی یک شاخه گل سرخ و
پیشپرداخت یک لبخند دریافت میکند. بقیه مردم شهر هم که
همهشان خانه دارند. مردم همه از سر کار یکراست به خانههایشان
میآیند و شاد و راحت زندگی میکنند و کسی چند جا کار نمیکند
و خلاصه آنقدر وضع خوب میباشد که نگو.
پشت این نقاب خنده،
پشت این نگاه شاد
چهرهی خموش مرد دیگری است !
مرد دیگری که سالهای سال
در سکوت و انزوای محض
بیامید بیامید بیامید،
زیسته
مرد دیگری که - پشت این نقاب خنده -
هر زمان، به هر بهانه،
با تمام قلب خود گریسته !
مرد دیگری نشسته، پشت این نگاه شاد
مرد دیگری که روی شانههای خستهاش
کوهی از شکنجههای نارواست
مرد خستهای که دیدگان او
قصّهگوی غصّههای بیصداست.
مرد دیگری نشسته، پشت این نقاب خنده
با نگاه غوطهور میان اشک،
با دل فشرده در میان مشت،
خنجری شکسته در میان سینه !
خنجری نشسته در میان پشت !
ای شما ! که دل به گفتههای من سپردهاید ؟
مرد دیگری است،
این که با شما به گفتگوست !
مرد دیگری، که شعرهای من
بازتاب نالههای نارسای اوست !
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
بیا به کوه و به جنگل، به غار بگریزیم
کسی حریم موی سپید تو را ندارد پاس
کسی که دست تو را یک قدم بگیرد نیست
و من که میروم از این جهان، خوشحالم !
چرا که دیدگان من بعد از این
به روی مردم نامهربان نمیافتد !
روزی استاد شیمی در آزمایشگاه متوجّه شد که یکی از
دانشجویان قصد دارد محلول هیدروکسید پتاسیم درست
کند و میخواهد آن را با تکّه بزرگ پتاسیم که درون سطلی
قرار داشت مخلوط کند. استاد که از گوشهی چشم مراقب
وی بود به سرعت به سمت او رفت و از او خواست قبل از
انجام این کار، حدود ۵ دقیقه خیلی آرام درون سطل آب بریزد.
دانشجو که از حرف استاد متعجّب شده بود علّت آن را پرسید
و استاد گفت: « میخواهم وقت داشته باشم که از آزمایشگاه
فرار کنم ! »
- فلانی را دیدهای ؟
- بله
- نظرت دربارهاش چیست ؟
- منظورت چیست ؟
- نگاهش را میگویم .
- چشمهایش ؟
- نه، نگاهش را میگویم .
- چپ چپ نگاه میکند .
- نه . اگر دقیق باشی، درک میکنی که فقط نگاه نمیکند .
- پس چه ... ؟
- با نگاهش حرف میزند . نه با ایما و نه با اشاره . حرفهایی که
شاید به زبان نمیتوان گفت . نگاهی برای گفتن دارد و حرفهایی برای دیدن .