-
بهار
دوشنبه 6 فروردینماه سال 1386 12:28
هوا بوی غم میداد. زنگ در را که زد صدای شاد بچّهها آوار شد روی سرش. - بابایی سلام. چشمان شاد بچّهها سرید روی دستهای خالیاش. تنش گر گرفت. انگار هنوز پای کورهی آجرپزی ایستاده بود. زنش روی بالکن نگاهش میکرد. در دلش غوغایی بود. زیر لب گفت: - "یا مقلّب القلوب و الابصار" . زنش گفت: ای بابا! چرا بچّهها را اذیت میکنی؟...
-
عواقب توصیهی احمقانه
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1385 11:48
بیماری در اتاق انتظار مطب یکی از پزشکان مشهور نشسته و با نگرانی و اضطراب منتظر بود تا نوبتش برسد. سرانجام نوبت او شد و داخل رفت. دکتر قبل از هر چیز پرسید: قبل از اینکه اینجا بیایید، پیش کس دیگری هم رفته بودید؟ بیمار پاسخ داد: بله، پیش پزشک عمومی که نزدیک خانهمان مطب دارد. دکتر با تمسخر گفت: پیش پزشک عمومی! فقط وقتتان...
-
فقیر
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1385 17:50
ای بینوا، که فقر تو، تنها گناه تست! در گوشهای بمیر! که این راه، راه تست این گونهی گداخته، جز داغ ننگ نیست وین رخت پاره، دشمن حال تباه تست در کوچههای یخزده بیمار و دربدر جان میدهی و مرگ تو تنها پناه تست باور مکن که در دلشان میکند اثر این قصّههای تلخ که در اشک و آه تست اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار تا بنگری که...
-
وقت تنگ است !
جمعه 1 دیماه سال 1385 12:16
چه سخت است، ابتدایی که انتهای شکست پیشین تو باشد و باز چه سخت است، ابتدایی مبهم، پس از شکستی پر غم. امّا باید رفت، باید برخاست و رفت، چه ابتدای راهت سهل باشد و چه سخت، چه انتهایش مبهم باشد و چه آشکار، باید بروی. باید مشکلات پیش رو، تو را به حرکت وادارد و تو با امید به لحظههایی شاد و امید به روزهای رؤیایی و...
-
با قلم ...
شنبه 4 آذرماه سال 1385 11:27
با قلم میگویم : - ای همزاد، ای همراه، ای همسرنوشت هر دومان حیران بازیهای دورانهای زشت. شعرهایم را نوشتی دست خوش ؛ اشکهایم را کجا خواهی نوشت ؟
-
تنگی نفس
دوشنبه 22 آبانماه سال 1385 12:57
وقتی به تو زل میزنند، انگار ارث پدرشان را مطالبه میکنند. احساسی ناخوشایند سرتاسر وجودتان را فرا میگیرد. آخر که چه ؟ مگر ما با ایشان پدرکشتگی داریم ؟ ما فقط میخواهیم بگوییم که هستیم، ولی همین ابراز وجود برای خیلیها نگرانکننده است ! بعضیها فکر میکنند وقتی ما ابراز وجود میکنیم، جای دیگران را تنگ کردهایم، ولی...
-
همیشه سیاه
دوشنبه 3 مهرماه سال 1385 13:58
زیر سایه درخت نشسته است. چشمش به ازدحام کفشهایی است که از پلّههای اتوبوس پایین میآیند و از مقابلش به سرعت میگذرند. هر بار برای توقّف آنها داد میزند: ووواکس، خخانم ... ووواکس، آآقا، واکس ... بعد از هر پیاده شدن، پیادهرو از وجود کفشها خلوت میشود. پسرک خسته از تکرار و صدا زدن، سر بلند میکند و مردی را بالای...
-
بیپدر
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 13:14
به سر خاک پدر، دخترکی صورت و سینه به ناخن میخست که نه پیوند و نه مادر دارم کاش روحم به پدر میپیوست گریهام بهر پدر نیست که او مرد و از رنج تهیدستی رست زان کنم گریه که اندر یم بخت دام بر هر طرف انداخت گسست شصت سال آفت این دریا دید هیچ ماهیش نیفتاد به شست پدرم مرد ز بیدارویی وندرین کوی، سه داروگر هست دل مسکینم از این...
-
شاعر کم حرف
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1385 14:35
شخصی به شاعری گفت: شعری برایم بخوان شاعر گفت: از متقدّمین یا از متأخرین؟ گفت: از متأخرین گفت: از افکار خودم بخوانم یا از سایرین؟ گفت: فارسی باشد برای من فرقی نمیکند گفت: قصیده بخوانم یا غزل؟ گفت: غزل باشد بشنیدنش راغبترم گفت: ادبی باشد یا عاشقانه؟ گفت: عاشقانه باشد بهتر است گفت: اگر میخواهی رباعی یا مثنوی بخوانم...
-
باد هم گرمش شده است . . . !
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1385 17:23
باد هم گرمش شده است. چنان خودش را روی صورت آدم پهن میکند که انگار تقصیر من است که تابستان شده است . . . در این گرما میشود یک ساک مزیّن به رنگهای روشن و برّاق بدست گرفت و با بچّهها جایی را نشان کرد و تنی به آب زد و گرما را از رو برد . . . در این گرما میشود شیشههای ماشین را با اشارهای تا آخر بالا برد، کولر را روی...
-
دیوانه و زنجیر
شنبه 6 خردادماه سال 1385 09:58
گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانهای عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیدهاند من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم به پای کاش میپرسید کس، کایشان به چند ارزیدهاند دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین ای عجب، آن سنگها را هم ز من دزدیدهاند از برای دیدن من، بارها گشتند جمع عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیدهاند جمله را دیوانه...
-
افسوس!
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1385 11:13
او، پدری بود که زندگی و رؤیاهایش یکباره فرو ریخت ... پدر غرق در فکر و اندیشهی گذشته بود، ولی تنها چیزی که به یاد میآورد تقاضایی بود که دخترش چند شب پیش از او کرده بود ... دختر چند شب پیش نزد پدرش رفت و از او خواست تا یکی از داستانهای کتاب جدیدش را برای او بخواند، ولی پدرش درگیر گزارشی بود که باید برای کارش آماده...
-
نوروز رسیده ...
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1385 11:17
نوروز رسیده است و هوا عطر بهاری به بغل دارد و دنیا شده پر سنبل و صدها گل و خورشید، نفسهای پر از گرمی خود را به زمین هدیه کند باز و کمی ناز به دنیا بفروشد ... ( و از این دست اراجیف، فراوان ز قلمهای دگر باز شنیدید و میان صفحات دو هزار و سه کتاب و صد و پنجاه و دو نشریه شده چاپ و کمی گول زده خلق خدا را ) ...! نوروز اگر...
-
چشم بگشایید ...
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 14:00
- بغضش میترکد ... چهرهاش را از زنش میپوشاند ... گریه امانش نمیدهد و من صحبت را قطع کرده، به عینکش چشم میدوزم ... کت رنگباختهاش که دیگر رمق گرم کردن را ندارد، دمپاییهایی که از راه رفتن خسته شدهاند و پوست دست و صورتش که از سرما ترک برداشته ... - به اثاث خانهاش نگاه میکنم، کمدی که روزی افتخار نگهداری کت و...
-
عالی تو خالی
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1384 12:16
به هر چی نگاه میکنی، از هر کی میپرسی میگه عالیه! عالی عالی! فاز ۱ : آقا این ماشین دست اوّله، تک تکه، اصلا راه نرفته، مال یه خانم دکتر بوده، فقط صبح باهاش رفته مطب، پارک کرده تو گاراژ ساختمان، برگشته پارک کرده تو پارکینگ آپارتمان. ولی ماشین خودش گفت تا حالا چهار بار کفاش آسمونو دیده، برای همین چهار بار رفته...
-
علامت تعجّب
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1384 12:25
- در تاکسی نشستهای، یکی از مسافرین جملهی مزاحمانندی میگوید ولی کسی خندهاش نمیگیرد. او چنین نتیجهگیری میکند: عجب دوره زمانهای شده، مردم آنقدر ناراحتن که دیگه هیچکس از هیچچیز خندهاش نمیگیره! - خوانندهای روی صحنه میخواند، مردم نامنظّم برایش کف میزنند، دو سه نفر خمیازه میکشند. پس از پایان کنسرت، در سالن...
-
نان خشکییه!
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1384 16:22
دهها بار با صدای رگهدار فریاد کشیده بود و حالا باید قدمهایش را تند میکرد. دردی به شکل تیغهی چاقو فرو میرفت وسط مهرههای کمرش که خیس عرق بود. بیشتر از ۵۰ کیلو نان خشک جمع کرده بود و داخل دو گونی بزرگ ریخته بود. - سیرابی یادت نره ! زنش پیش از ظهر از آن سوی دیوار داد کشید. باد تند جایش را داد به قطرههای درشت باران....
-
محبّت
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1384 14:31
دخترک بر خلاف همیشه که به هر رهگذری میرسید، آستین پیراهن او را میکشید تا یک بسته آدامس به او بفروشد، اینبار ایستاده بود و به زنی که روی صندلی پارک نشسته و بچّهاش را در آغوش کشیده بود، نگاه میکرد. گاهگاهی که زن به فرزندش لبخند میزد، لبهای دخترک نیز بیاختیار از هم باز میشد. بعد از مدّتی دخترک دستش را بطرف جعبه...
-
فردا
شنبه 15 بهمنماه سال 1384 12:53
- مامان! اونو میخوام. اون عروسکه که از همشون قشنگتره. - دخترم، بیا بریم فردا برات میخرم. - فردا حتما میخری مامان؟ - مادر هیچ نگفت؛ دست دختر را فشرد و بغض گلویش را فرو برد و به راه افتاد.
-
خر گنهکار
سهشنبه 20 دیماه سال 1384 12:17
روزی روزگاری یک شیر و یک پلنگ و یک سگ و یک خر در بیشهزاری میزیستند. از قضا آن سال بارانی نبارید. رودخانه خشک بود و مزرعه غبارآلود و غذایی وجود نداشت. شیر غرّید: چرا همه چیز به هم ریخته است؟ چرا باران نمیبارد؟ چرا غذایی برای خوردن نداریم؟ شاید به این خاطر که یکی از ما مرتکب گناهی شده و خداوند از ما خشمگین است. پلنگ...
-
تفاوت
جمعه 16 دیماه سال 1384 11:08
برف تمام شهر را سپیدپوش کرده بود، سوز سرمای زمستان بدجوری بیداد میکرد. پسرکی ژندهپوش پشتش را به دیوار تکیه زده، در حالی که از شدّت سرما در خود مچاله شده بود، دست های سرد و کبودش را به هم میمالید تا شاید کمتر سرمای زمستان را احساس کند، سوز سرما بدجوری به تمام بدن کوچک و نحیفش رخنه میکرد، به خاطر کفشهای...
-
بغض ایثار
شنبه 30 مهرماه سال 1384 14:53
زن که در را گشود، مرد خندان سلام کرد . . . . سلام، چیه، چه خبره ؟! چی شده این قدر خوشحالی؟! آه، چقدر هم چیز میز خریدی، گنج پیدا کردی !؟ . . . . آره، آره، اگه بدونی چی شده، با اضافه کاریم موافقت کردن . . . . اضافه کاری ؟ کی ؟! تو که این همه اضافه کاری میکنی ؟! . . . . بذار بیام تو تا بهت بگم . . . . بیا بیا. مرد وارد...
-
اشعههای سوزان فقر
سهشنبه 26 مهرماه سال 1384 17:16
در عوارضی ایستاده بود، هر ماشینی که رد میشد به سمتش میدوید و فریاد میزد : آقا، خانم! بستنی، خیلی خنکه. بیشتر افراد او را مینگریستند، اما هیچکدام به چشمان خستهاش، به بدن لاغر و تکیدهاش، به لبهایی که با داشتن دهها بستنی خنک، خشک و ترکیده بود، اعتنایی نمیکردند. هیچکس برای آن دستان زحمتکش و آن پاهایی که لحظهای از...
-
مادر حدس زد ...
سهشنبه 12 مهرماه سال 1384 14:05
همان طوری که مادر حدس زد شد پدر آمد به شهر و نابلد شد به شهر آمد، بساط واکس وا کرد نشست آنجا که معبر بود، سد شد پدر را شهرداری آمد و برد بساطش ماند بیصاحب لگد شد پدر از معضلات اجتماعی است که تبدیل به شعری مستند شد و بعد آمد کوپن بفروشد امّا شبی آمد به خانه گفت بد شد دوباره ریختند و جمع کردند خطر از بیخ گوشم باز رد شد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1384 19:22
Books are absent teachers. What are you reading today?