زیر سایه درخت نشسته است. چشمش به ازدحام کفشهایی است
که از پلّههای اتوبوس پایین میآیند و از مقابلش به سرعت میگذرند.
هر بار برای توقّف آنها داد میزند: ووواکس، خخانم ... ووواکس، آآقا، واکس ...
بعد از هر پیاده شدن، پیادهرو از وجود کفشها خلوت میشود. پسرک خسته
از تکرار و صدا زدن، سر بلند میکند و مردی را بالای سرش میبیند.
برسش را برمیدارد، لبخند میزند. مرد، دمپایی میپوشد. پسرک با اندوه
به کفشها نگاه میکند.
- چرا شروع نمیکنی ؟
سسسفید ندارم، قققهوهای، سیا
مرد راه میافتد.
پسرک پشت دستش را برس میکشد و به کفشهای سفیدی نگاه میکند
که از او دور میشوند.