روزهایی که بی تو می گذرد
گرچه با یاد توست ثانیه هاش
آرزو باز می کشد فریاد:
در کنار تو می گذشت، ای کاش!
سال نو، باشد ای خدای مجید
سال بی جنگ و سال بی تهدید
کسی از خون دیگری نمکد
خونی از بینی کسی نچکد
خلق گمراه را هدایت کن
به مریضان شفا عنایت کن
هر کسی خیری آرزو کرده
آرزویش شود برآورده
خلق را نعمت از کرامت ده
دل شاد و تن سلامت ده
مکن از بهر رفع مایحتاج
هیچ کس را به چون خودی محتاج
گر بر این باوری تو هم به یقین
با من از صدق دل، بگو آمین
موج، میآمد، چون کوه و به ساحل میخورد!
از دل تیره ی امواج بلند آوا،
که غریقی را در خویش فرو میبرد،
و غریوش را با مشت فرو میکشت،به کناری برسانیمش!...
موج، میآمد، چون کوه و به ساحل میریخت.
با غریوی،چنگ میزد، میآویخت ...
ما نمیدانستیم
این که در چنبر گرداب، گرفتار شدهست،آن تنهاهاییم!
همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم.
آن صدا، امّا خاموش نشد.آن صدا در همه آفاق طنیناندازست.
آه، اگر با دل و جان، گوش کنیم،
آه اگر وسوسهی نان را، یک لحظه فراموش کنیم،در همه جا میشنویم.
در پی آن همه خون،
که بر این خاک چکید،ما نشستیم و تماشا کردیم!
در شب تار جهان
در گذرگاهی، تا این حد ظلمانی و طوفانی!بنشانیمش ...!
- «آی آدمها ...!
موج میآید ...»ای ستارهها که از جهان دور
چشمتان به چشم بیفروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیدهاید؟
در میان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیدهاید؟
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شماست!
گوشتان اگر به نالهی من آشناست،
از سفینهای که میرود به سوی ماه،
از مسافری که میرسد ز گرد راه،
از زمین فتنهگر حذر کنید!
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاهست
ای ستارهای که پیش دیدهی منی
باورت نمیشود که در زمین،
هر کجا، به هر که میرسی،
خنجری میان مشت خود نهفته است!
پشت هر شکوفهی تبسّمی،
خار جانگزای حیلهای شکفته است!
آنکه با تو میزند صلای مهر،
جز به فکر غارت دل تو نیست!
گر چراغ روشنی به راه تست!
چشم گرگ جاودان گرسنهای است!
ای ستاره، ما سلاممان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است!
در زمین، زبان حق بریدهاند،
حق، زبان تازیانه است!
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
هایهای گریهی شبانه است!
ای ستاره، باورت نمیشود:
در میان باغ بیترانهی زمین،
ساقههای سبز آشتی شکسته است
لالههای سرخ دوستی فسرده است
غنچههای نورس امید
لب به خنده وا نکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است!
ای ستاره، باورت نمیشود:
آن سپیدهدم که با صفا و ناز
در فضای بیکرانه میدمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیدهها سپیده نیست
رنگ چهرهی زمین پریده است!
آن شقایق شفق که میشکفت
عصرها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
دود و آتش به آسمان رسیده است!
قلب مردم به خاک و خون تپیده است!
ابرهای روشنی که چون حریر،
بستر عروس ماه بود،
پنبههای داغهای کهنه است!
ای ستاره، ای ستارهی غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس.
زیر نعرهی گلولههای آتشین
از صفای گونههای آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجههای دردناک
از زوال چهرههای نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بیپناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنّمی که از جهان جداست
در جهنّمی که پیش دیدهی خداست
از لهیب کورهها و کوه نعشها
از غریو زندهها میان شعلهها
بیش ازین مپرس.
بیش ازین مپرس!
ای ستاره، ای ستارهی غریب!
ما اگر ز خاطر خدا نرفتهایم
پس چرا به داد ما نمیرسد؟
ما صدای گریهمان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمیرسد؟
بگذریم ازین ترانههای درد
بگذریم ازین فسانههای تلخ
بگذر از من ای ستاره، شب گذشت،
قصّه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو،
میگریزد از فغان سرد من،
گوش از ترانه بینیاز تو!
ای که دست من به دامنت نمیرسد
اشک من به دامن تو میچکد.
با نسیم دلکش سحر
چشم خستهی تو بسته میشود
بیتو، در حصار این شب سیاه
عقدههای گریهی شبانهام
در گلو شکسته میشود.
شب بخیر ...!
گفته بودی که: - «چرا محو تماشای منی؟
وآنچنان مات، که یکدم مژه بر هم نزنی!»
- مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی!
ما در عرصه احتمال به سر میبریم
در عصر شک و یقین
در عصر پیشبینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید ...
عصر جدید ...
اگر در کهکشانی دور
دلی، یک لحظه در صد سال،
یاد من کند بیشک،
دل من، در تمام لحظههای عمر،
به یادش میتپد، پرشور.
من اینک، در دل این کهکشان نور
این منظومههای مهر
این خورشیدهای بوسه و لبخند،
این رخسارهای شاد،
شکوه لطفتان را، با کدامین عمر صدها ساله،
پاسخ میتوانم داد؟
مرا این دستهای گرم
این جانهای سرشار از صفا
یک عمر پروردهست.
دلم، در نور و عطر این محبّتهای رنگین،
زندگی کردهست.
نگاه مهرتان، جانبخش چون خورشید
به روی لحظههای من درخشیدهست
به جانم نیروی گفتار بخشیدهست.
صفای مهرتان را، با سراپای وجودم
با تمام تار و پودم،
میپذیرم، میبرم با خویش.
مرا تا جاودان سرمست خواهد کرد،
بیش از پیش
صفای مهرتان، همواره بر من میفشاند نور
اگر از جان من، یک ذرّه ماند در جهان،
در کهکشانی دور ...