- در تاکسی نشستهای، یکی از مسافرین جملهی مزاحمانندی میگوید ولی کسی
خندهاش نمیگیرد. او چنین نتیجهگیری میکند: عجب دوره زمانهای شده، مردم آنقدر
ناراحتن که دیگه هیچکس از هیچچیز خندهاش نمیگیره!
- خوانندهای روی صحنه میخواند، مردم نامنظّم برایش کف میزنند، دو سه نفر خمیازه
میکشند. پس از پایان کنسرت، در سالن خروجی، خواننده رو به خبرنگار میگوید:
مردم ما موسیقی را نمیفهمند!
- صندلیهای تأتر خالی است. کسی برای کارگردان گل نمیفرستد. دانشجویان او برایش
هدیه نبردهاند و تأترش جزء کمفروشترینهای فصل شده است. کارگردان گله میکند که
جوانان ما بیسواد، بیذوق و کم فهم و شعور شدهاند!
- مدیر تازه میخواهد سبک نوینی را پیاده کند، همسو با ذائقهی نسل جدید، همساز با
جهان در حال تکاپو، یک روز به او میگویند: خوش آمدی! ممنون که زحمت کشیدی!
ولی پا از شیوهی پیشینیان بیرون نهادن گناه نابخشودنی است. عصر حجر را همواره باید
گرامی داشت و با همان رسوم زندگی را به سر آورد! پس لطفا هر چه سریعتر صندلیت را خالی کن!
- کتاب را باز میکنی، در پس هر جمله یک علامت تعجّب کار گذاشتهاند، میخوانی و
میخواهی تعجّب کنی، نمیشود، باز هم میخوانی، به هیچ عنوان تعجّبت نمیآید،
میفهمی یا عیب از توست یا از کتاب. با اینهمه علامت تعجّب مجبوری که تعجّب کنی
ولی اگر نمیکنی خب حتما ایراد از خودت است!